بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب

آرزو مثل کور سوی ؛  یک ستاره ی دور است در دل شب تاریک بدون مهتاب.. 
همین که بدانی دلت یک چیزی می خواهد که باید برایش اتفاقی خارق العاده بیفتد...یعنی دل به قید مهری سپرده ای که مومنان به حالتش می گویند توکل.. 
آرزو داشتن یعنی امید به یک معجزه داشتن.. اینکه دور از ذهن است ...اما به جان نزدیک .. 
خدا بخواهد می شود! مگر می شود دل بی آرزو؟! شب بدون سوسوی ستاره؟ .. 
اصلا همانی که این آرزو را به دلت انداخته ..یک وقت خوب، یک جای خوب.. آن وقت که فکرش را هم نمی کنی، بدون درنگ ستاره را می کشد پایین می گذارد کف دستت ..
 

۰ نظر ۱۴ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۹

شب شد ماه شدو غریب تنهایی 
من بودم نگاهی به آسمان از شدت غم 
انگار ماه هم با من سخن میگفت لعنتی چه چهره پر نوری

شبی مهتابی. تکه ابری در آسمان‌ بازی باد با ابر.

جنگی بین خودنمایی ستارگان.

حرف هایم بین ابر و ماه گره کوری خورده بود نگاهم به برکه ای افتاد که از مرداب و سردی مردم به باتلاقی تبدبل شده بود نقش گلی نگاهم راه به خودش خرید  اری نیلوفر وحشی با انعکاس نور ماه لبخندی زدم حرفی درون دل زمزمه شد 
که میتوان عاشقانه و بدون چشم داشتی میان باتلاق هم رویید

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۲:۱۷

شب که میشد ماه از نبود خورشید سواستفاده میکرد و زیباییش را به رخ نمیه زمین میکشید

چند گاهی هم چشمکی برایمان می انداخت .

اوایل برایمان زیبا خاطره ای دلنشینی داشت تا کم کم به بودنش عادت کردیم و 

دیگر لذتی در بودنش حس نمیشد زیبایی تکراری دلبریش برای زمین و رقاصیش برای ستارگان

قصه تلخ ماه داشت شروع میشد زمینی که به بودن ماه عادت کرده بود روز به روز مهرش کم میشد

ماه هر شب به دیدار یار می امد یار دل را به خورشید داده بود 

زمین که فکر میکرد ماهش همیشه هست کناری نگه داشته بوده دلش را به دست خورشید سپرد

قافل از ان روز که خورشید دلش را بسوزاند .

ماه که از دور تماشا گر این قصه بود خودش را بین زمین خورشید و ابر پنهان کرد 

زمینی مانده بوده دلی سوخته مهری سرد.

مواظب آدم خوبای زندگیمون باشیم اونا همیشه نیستناااا

یه روز که تو دستای یکی دیگه گرم محبتی یه موقع میسوزی و برمیگردی که اون آدم خوبه نیستش

تو میمونی یه عمر حسرتbroken heart

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۲

روز های بی روح جوانی را پی در پی سپری میکنم
نگاهم به برگ های درختانی افتاده که روز به روز رنگ عوض میکنند همانند آدم ها
آدم های سرد بی روح ولی با ظاهری آراسته لبانی پر از خند های فیک و

دستانی که به زور جیب های لباسشان  گرم نشان میدهد حرف های میلیاردی باطنی ۲زاری

مهرو محبت از شهر من کوچ کرد دل هایمان را به دست آبی سپردیم که انتهای مسیرش به قطب های

شمال و جنوب ختم میشد یا همان یخچال های دائمی .

دل های سرد .مسیر های اشتباه .عاشقانه های پوچ.لذت های جنسی دقیقه ای. 

خدایا هزاران بار فریاد . فریادی از جنس صور اسرافیلت از صدای شکستن دل (وای از دل)

خدایا بیا صلح نامه ای امضاء کنیم یک سیب ارزش این همه ظلم و عذاب را نداشت.

مهربان خدا  من به چشم دیدم دنیایی که ساختی اینقدر ارزش نداشت 

که به خاطرش لگد بر شکم مادرم کوبیدم .لعنت به دنیا و آدم هایت 

و می ماند منی که در میان مردم گلویم به جای قلبم گره کور خورد

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن‌ها را با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

۱ نظر ۰۸ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۵

به نام روز های سرد من 

پاییزمن از آذر شروع میشد از کوچه های قصرالدشت 

از بلوار ارمی که نشانه های ماه من را هر روز رنگی تر میکرد 

از گذشته های سرد بی روحی که به تاوان جوانی ام میگذشت 

از آدمی هایی که هر روز می امدند و می رفتند .

درد های رنگ و بارنگ روح های یخ زده چشمانی کور دلی خاموش 

تنها کسی که خوب درک میکرد من بودم در ماه من آسمانی آبی نبود 

پاییز من زنگ نقاشی بود هر روز آبرنگی به دست نگاه هارا عاشق دل هارا گرم 

دستان را بین دستان یار میکشیدم

نگاهم را به آیینه ای گره میزدم که درآن سنگ هایی را میدیدم که به دست خود به دل زده بودم 

دلی پراز زخم ها عمیق از جنس سردی پاییز 

من دلم را در پاییز خاک کردم و جوانه نزد {بی دل}🖤

 

۱ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۰۰:۵۶

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ..

۱ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۵

همه‌ی زندگی حکایت زمینی‌ست که هر روز وسیع‌تر می‌شود و تا چشم باز میکنی می‌بینی آنقدر از مرز‌های خودت فاصله گرفته‌ای که مجبوری به چیزی که هستی عادت کنی، تن بدهی. بیخیال شوی و فقط ادامه دهی و هر سال بنشینی و مرور کنی، سیاهه آرزوهایت را بنویسی، چوب خط رویاهایت را بیندازی، بنشینی تیک تاک ساعت دیواری را گوش دهی، خمیازه‌ها را بشمری و فقط به روزهای رفته فکر کنی، یا شبیه یک حرف معلق مانده در هوا، برای از دست داده‌ها و به دست نیامده‌های زندگیت مغموم بمانی.
همه زندگی حکایت یک جای خالی‌ست، جای خالی یک نفر که بودنش تنهایی را دو نفره خواهد کرد، جای خالی حسی که آفتاب سر ظهر تابستان را روی گونه‌هات خواهد تاباند، جای خالی خودت در تمام رویاهایی که شبیه نور نقطه‌هایی از زندگیت را روشن خواهند کرد یا جای خالی چیزی که نمیدانی چیست نمیدانی‌ کجاست و فقط میدانی جای خالیش در وجودت درد می‌کند.
همه زندگی چندتا کلمه‌ است. شبیه وقتی که داشتم سراشیبی ولیعصر را میرفتم و فکر می‌کردم امروز در زندگیم چیزی را یافتم که میتوانم برای ابد برای خودم نگهش دارم اما سال بعد درست در همان نقطه و همان جا دیگر از آن حس خبری نبود، من از دست داده بودم، آن چیز را نداشتم و دست‌هایم خالی بود و دیگر ابدیتی در کار نبود و همه‌ زندگی خلاصه شده بود در چند تا کلمه که با خودم مرورشان می‌کردم: آینده و عشق و امنیت و فردا و مهربانی و ... و من در زمینی به وسعت همه این سالها کیلومتر‌ها از مرزهای خودم‌ دورتر مانده بودم در این جهان، در این کشور، در این شهر و خیابان و خانه، گوشه همین اتاق ده، دوازده متری که در و پنجره‌هایش را از ترس جهان و اتفاقاتش بسته‌ام که مبادا کصافطش از لای پنجره‌ها بیاید داخل و من را ببلعد. چرا که بیشتر از هرچیزی از بلعیده شدن می‌ترسم.
زندگی چیز خاصی هم نیست، شبیه یک جوک بی‌مزه خودت را به خنده خواهد انداخت و دیگری را نه، تو به خیال خودت داری با تمام توان می‌جنگی و دیگری خیال می‌کند تو به جای پیش رفتن فقط فرو رفته‌ای، به خیال خودت داری نهایت چیزها را تجربه می‌کنی و قدردان لحظه‌های زندگیت هستی و دیگری فکر می‌کند در عمق یک مرداب داری دست و پا می‌زنی و به جای گرفتن دستهایت احتمالا تو را مسخره خواهد کرد و تو بیشتر فرو می‌روی.
زندگی چیز خاصی هم‌ نیست و با همه اینها من دوستش دارم. حتی اگر فرو بروم، حتی اگر جای خالی داشته باشم، حتی اگر خالی باشم، زندگی را، کلمه را، گم شدن را و همه این مرور کردن‌ها را و غرق شدن‌ها را، و همه چیزش را دوست خواهم داشت

۱ نظر ۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲


سالها پیش زیر آفتاب بهار از او سوال کردم فکر میکنی وقتی مردیم، در آن دنیا باز همدیگر را میشناسیم؟ جوابی نداد اما دستم را محکمتر گرفت‌. چند روز بعد با یک ظرف پلاستیکی پر از ماکارونی، ناهار مهمانم کرد. سفره ی غذا را که جمع میکردیم گفت راستی از مادرم سوال کردم‌... پاسخ داد: «اگر همدیگر را خیلی دوست داشته باشید، آن دنیا هم با همدیگر هستید». بعد در آن ظهر گرم، لبخند زد و دستم را گرفت. انگار خیالش راحت باشد که هیچوقت قرار نیست دوری مان را تحمل کنیم. در رویاهای او، اینطور بود که پیر می شویمو میمیریم اما در جای دیگری موهایمان مشکی و خرمایی می شود و دشت های بنفش و نارنجی را دست در دست باد میدویم و باز به روی پارچه ای، کنار رودی برای هم ماکارونی صدفی میکشیم. 
حالا بعد از چندین سال بی خبری، هنوز هم مادربزرگم هربار که به خانه مان می آید میگوید بعد مرگ، هیچکس دیگری را نمیشناسد. با خود فکر میکنم چه بهتر که حرف مادرش را فراموش کنم و تصور کنم اینکه روزی جایی دیگر با او باشم، مثل فریب روزه ی کله گنجشکی در بچگیست. ما که قول هایمان فراموش شد، ما که از جایی به بعد حتی دوری را تحمل نکردیم و پذیرفتیم‌، ما که سالها قبل از مرگ، همدیگر را نشناختیم....
برایمان فرق نمیکند حرف کدامین مادر را باور کنیم.
 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۲۰


ﺩﺧﺘـــــﺮﮐﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯿﺠﻨﮕﺪ،ﻧﺠـﻨﮓ...
ﺩﺧﺘـﺮﮐﻢ ﺑﻪ ﺳـﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧــﺎﺯ ﻣﯿﮑــﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑن
ﺑﯿﺎﻣــــﻮﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧــﺎﺯ ﮐﻨﯽ
ﺩﺧﺘـــــﺮﮐﻢ ﺗﻮ ﺯﯾﺒــــﺎﺗــــﺮﯾﻨﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑـــﺎﻭﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐن
ﺷﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾـــﻪ ﯾﺎ ﺧﻨـــﺪﻩ ﺍﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﺎﺷــــﺪ؛
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﯾـــﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎش
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴـــــﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨــــــﻨﺪﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ...
ﺩﺧﺘـــــﺮکم ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺷﺘـــــﺒﺎﻩ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺮﺧﯿــــﺰ
ﺍﺷﮑﺎﻟــــﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨــــــــﺪ
ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﻧﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﯽ!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺎص ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ
ﺯﻣﺴﺘـــــﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺸﻨﻮﯼ ﻫﻮﺍ ﺩﻭ ﻧﻔــــﺮﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺩﻧﯿــــﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ؛
ﺩﺧﺘﺮﮐــــﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﻫــــﺰﺍﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎش
ﺑﺮﺍﯼ ﭘـﺪﺭﺕ ﺗﻮ ﻣﻠﮑــــــﻪ ﻫﺴﺘﯽ...
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ ؟ﺍﺫﯾﺘﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ؟
ﻋﯿﺒــــﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻧـــﮕﺬﺍﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﻮﺩ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﺩﺭﺩ ﺩﺭﺩﻧـــــــــﺎﮎ ﺗﺮ ﺍست
ﺍﺣـــــــﺴﺎﺱ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺧﺮﺝ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ نکن
ﺍﺯ ﺗﻤــــــﺎﻡ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨـــــــﯽ ﻭ ﻣﺘـــــﻠﮏ ﻧﺜﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؛
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﻤﻨــــــﻮﻥ ﺑﺎﺵ
ﻣﻤﻨـــﻮﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺯﯾﺒـــــﺎﯾـــــی ات ﺭﺍ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﻣﯿﺸﻮﻧـــــﺪ
ﺗﻮ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺿﻌﯿـــــﻒ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺕ ﻧﺎﺗـــــــــﻮﺍﻧﻨﺪ...
ﺁﺭﯼ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻨﺪ
ﺩﺧﺘﺮﮐـــــﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﺘـــــﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻣﯿـــــﻦ ﻫﺴﺘﯽ
ﻫﯿـــــــﭻ ﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑـــــــﻦ...

 

۱ نظر ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۴۱

اولین باری که دلت میشکنه، اولین باری که یه تلخی رو توی زندگیت مزه می کنی، اولین باری که با درد آشنا میشی...
فریاد میزنی، حال بدت رو به همه نشون میدی، درون و بیرونت با هم آوار میشه، به غریبه و آشنا متوسل میشی واسه درد دل کردن و آروم شدن...
تهش اینه که هربار توی آینه ضعیف ترین موجود دنیا رو میبینی از خودت و احوالِ پریشونت بیزار میشی!
یه مدت که بگذره...
دوزِ دردا و تلخیا و شکست ها که بره بالاتر، زخم های عمیق تر رو که حس کنی کم کم ساکت میشی و میریزی تو خودت...
یه نقابِ درجه یک برای خودت انتخاب میکنی و میزنی به صورتت میشی شادترین نسخه ای که خدا میتونست ازت بسازه
۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۵۲