بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد
يكشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ق.ظ

اندوه زمان‌های از دست رفته

چرا این روزها انقدر کم می‌نویسم وقتی تنها چیزی است که همه‌ی جوانبش دست خودم است و اصلا تنها چیزی است که مال خودم است. راستش من دیگر چیز زیادی نمی‌خواهم و خیلی‌ وقت‌ها در جواب سوال‌هایی از این دست که: چند سال دیگر کجای کاری؟ آرزویت چیست؟ خوشبختیت در چیست؟ هاج و واج می‌مانم و خیال می‌کنم لابد خراب شده‌ام، لابد ذهنم دیگر با این مفاهیم آشنا نیست که بخواهد برنامه‌ای برایش داشته باشد. جواب آماده‌ای داشته باشد. تو همه‌ی اینها را از من گرفته‌ای. راستش تو همه‌ی اینها را از من ربودی و با رفتنت من با کوهی از سوالهای بی جواب مواجه شدم که حالا سال‌هاست دارم ذهنم را به بی جواب زندگی کردن عادت می‌دهم. از آن جوانک بی‌پروای حالی به حالی، حالا یک پوسته‌ی جوان مانده که درونش تلاطم سال‌هاست. تو چه می‌دانی؟ تو فقط رفتن را بلدی. تو فقط در آستانه ایستادن و خداحافظی کردن را یاد گرفته‌ای. تو در اندوه زمان و مکان خودت غوطه‌وری و از دور از خیلی دور به گذشته نگاه می‌کنی، به من نگاه می‌کنی ... من اما به خودم نزدیکم و از نزدیک می‌بینم که گاهی خسته‌تر از آنم که برای یک سوال ساده، برای یک اتفاق روتین جوابی داشته باشم.

چرا این روزها انقدر کم می‌نویسم؟ چون دلیل ندارم. دلیل‌هایم را از دست‌ داده‌ام دلیل‌های ساده‌ی زندگی‌ام را از دست داده‌ام و خیال می‌کنم دیگر حتی کلمات هم از آن من نیستند ...

 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب

اندوه زمان‌های از دست رفته

يكشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ق.ظ

چرا این روزها انقدر کم می‌نویسم وقتی تنها چیزی است که همه‌ی جوانبش دست خودم است و اصلا تنها چیزی است که مال خودم است. راستش من دیگر چیز زیادی نمی‌خواهم و خیلی‌ وقت‌ها در جواب سوال‌هایی از این دست که: چند سال دیگر کجای کاری؟ آرزویت چیست؟ خوشبختیت در چیست؟ هاج و واج می‌مانم و خیال می‌کنم لابد خراب شده‌ام، لابد ذهنم دیگر با این مفاهیم آشنا نیست که بخواهد برنامه‌ای برایش داشته باشد. جواب آماده‌ای داشته باشد. تو همه‌ی اینها را از من گرفته‌ای. راستش تو همه‌ی اینها را از من ربودی و با رفتنت من با کوهی از سوالهای بی جواب مواجه شدم که حالا سال‌هاست دارم ذهنم را به بی جواب زندگی کردن عادت می‌دهم. از آن جوانک بی‌پروای حالی به حالی، حالا یک پوسته‌ی جوان مانده که درونش تلاطم سال‌هاست. تو چه می‌دانی؟ تو فقط رفتن را بلدی. تو فقط در آستانه ایستادن و خداحافظی کردن را یاد گرفته‌ای. تو در اندوه زمان و مکان خودت غوطه‌وری و از دور از خیلی دور به گذشته نگاه می‌کنی، به من نگاه می‌کنی ... من اما به خودم نزدیکم و از نزدیک می‌بینم که گاهی خسته‌تر از آنم که برای یک سوال ساده، برای یک اتفاق روتین جوابی داشته باشم.

چرا این روزها انقدر کم می‌نویسم؟ چون دلیل ندارم. دلیل‌هایم را از دست‌ داده‌ام دلیل‌های ساده‌ی زندگی‌ام را از دست داده‌ام و خیال می‌کنم دیگر حتی کلمات هم از آن من نیستند ...

 

۰۱/۰۹/۰۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی