و بازهم آذر
در هیاهوی این روز ها کمی آه کشیدم لابه لای وینستون هایم هم کمی نفس آذر همیشه برایم رنگ دیگر داشت هرسال که پاییز می اید مقداری برف هم با خودش همراه دارد و بروی موهایم جای میگذارد هر پاییزی را کپشت سر میگذارم دلم را به سردی میبرد جوری که ن از امدن کسی خوش حال ن از رفتنشان ناراحت این روز ها کمی محبت گدایی کردم به لطف تمام نداشته هایم نمی دانم شب هایم چرا صبح نمیشوند نمی دانم غم چرا نمیرود نمی دانم... آسمان این روزهایم فوقلعاده ابریست ن بارانی ن مهتابی ن خورشیدی در سکون کامل به اغما رفته ام سنگینی بزرگی را بر روی قلب این بیدل بی جان حس میکنم نمی دانم فردایم چه رنگی میشود میترسم زمانی همه چیز درست شود که من به رنگ سیاهی عادت کرده باشم من فقط این روز ها دنبال کمی نفس کشیدن میگردم .کاش صبح شود این شب کاااااااش