بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد
پنجشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

استخوان های دوست داشتنی

همه‌ی زندگی حکایت زمینی‌ست که هر روز وسیع‌تر می‌شود و تا چشم باز میکنی می‌بینی آنقدر از مرز‌های خودت فاصله گرفته‌ای که مجبوری به چیزی که هستی عادت کنی، تن بدهی. بیخیال شوی و فقط ادامه دهی و هر سال بنشینی و مرور کنی، سیاهه آرزوهایت را بنویسی، چوب خط رویاهایت را بیندازی، بنشینی تیک تاک ساعت دیواری را گوش دهی، خمیازه‌ها را بشمری و فقط به روزهای رفته فکر کنی، یا شبیه یک حرف معلق مانده در هوا، برای از دست داده‌ها و به دست نیامده‌های زندگیت مغموم بمانی.
همه زندگی حکایت یک جای خالی‌ست، جای خالی یک نفر که بودنش تنهایی را دو نفره خواهد کرد، جای خالی حسی که آفتاب سر ظهر تابستان را روی گونه‌هات خواهد تاباند، جای خالی خودت در تمام رویاهایی که شبیه نور نقطه‌هایی از زندگیت را روشن خواهند کرد یا جای خالی چیزی که نمیدانی چیست نمیدانی‌ کجاست و فقط میدانی جای خالیش در وجودت درد می‌کند.
همه زندگی چندتا کلمه‌ است. شبیه وقتی که داشتم سراشیبی ولیعصر را میرفتم و فکر می‌کردم امروز در زندگیم چیزی را یافتم که میتوانم برای ابد برای خودم نگهش دارم اما سال بعد درست در همان نقطه و همان جا دیگر از آن حس خبری نبود، من از دست داده بودم، آن چیز را نداشتم و دست‌هایم خالی بود و دیگر ابدیتی در کار نبود و همه‌ زندگی خلاصه شده بود در چند تا کلمه که با خودم مرورشان می‌کردم: آینده و عشق و امنیت و فردا و مهربانی و ... و من در زمینی به وسعت همه این سالها کیلومتر‌ها از مرزهای خودم‌ دورتر مانده بودم در این جهان، در این کشور، در این شهر و خیابان و خانه، گوشه همین اتاق ده، دوازده متری که در و پنجره‌هایش را از ترس جهان و اتفاقاتش بسته‌ام که مبادا کصافطش از لای پنجره‌ها بیاید داخل و من را ببلعد. چرا که بیشتر از هرچیزی از بلعیده شدن می‌ترسم.
زندگی چیز خاصی هم نیست، شبیه یک جوک بی‌مزه خودت را به خنده خواهد انداخت و دیگری را نه، تو به خیال خودت داری با تمام توان می‌جنگی و دیگری خیال می‌کند تو به جای پیش رفتن فقط فرو رفته‌ای، به خیال خودت داری نهایت چیزها را تجربه می‌کنی و قدردان لحظه‌های زندگیت هستی و دیگری فکر می‌کند در عمق یک مرداب داری دست و پا می‌زنی و به جای گرفتن دستهایت احتمالا تو را مسخره خواهد کرد و تو بیشتر فرو می‌روی.
زندگی چیز خاصی هم‌ نیست و با همه اینها من دوستش دارم. حتی اگر فرو بروم، حتی اگر جای خالی داشته باشم، حتی اگر خالی باشم، زندگی را، کلمه را، گم شدن را و همه این مرور کردن‌ها را و غرق شدن‌ها را، و همه چیزش را دوست خواهم داشت



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب

استخوان های دوست داشتنی

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

همه‌ی زندگی حکایت زمینی‌ست که هر روز وسیع‌تر می‌شود و تا چشم باز میکنی می‌بینی آنقدر از مرز‌های خودت فاصله گرفته‌ای که مجبوری به چیزی که هستی عادت کنی، تن بدهی. بیخیال شوی و فقط ادامه دهی و هر سال بنشینی و مرور کنی، سیاهه آرزوهایت را بنویسی، چوب خط رویاهایت را بیندازی، بنشینی تیک تاک ساعت دیواری را گوش دهی، خمیازه‌ها را بشمری و فقط به روزهای رفته فکر کنی، یا شبیه یک حرف معلق مانده در هوا، برای از دست داده‌ها و به دست نیامده‌های زندگیت مغموم بمانی.
همه زندگی حکایت یک جای خالی‌ست، جای خالی یک نفر که بودنش تنهایی را دو نفره خواهد کرد، جای خالی حسی که آفتاب سر ظهر تابستان را روی گونه‌هات خواهد تاباند، جای خالی خودت در تمام رویاهایی که شبیه نور نقطه‌هایی از زندگیت را روشن خواهند کرد یا جای خالی چیزی که نمیدانی چیست نمیدانی‌ کجاست و فقط میدانی جای خالیش در وجودت درد می‌کند.
همه زندگی چندتا کلمه‌ است. شبیه وقتی که داشتم سراشیبی ولیعصر را میرفتم و فکر می‌کردم امروز در زندگیم چیزی را یافتم که میتوانم برای ابد برای خودم نگهش دارم اما سال بعد درست در همان نقطه و همان جا دیگر از آن حس خبری نبود، من از دست داده بودم، آن چیز را نداشتم و دست‌هایم خالی بود و دیگر ابدیتی در کار نبود و همه‌ زندگی خلاصه شده بود در چند تا کلمه که با خودم مرورشان می‌کردم: آینده و عشق و امنیت و فردا و مهربانی و ... و من در زمینی به وسعت همه این سالها کیلومتر‌ها از مرزهای خودم‌ دورتر مانده بودم در این جهان، در این کشور، در این شهر و خیابان و خانه، گوشه همین اتاق ده، دوازده متری که در و پنجره‌هایش را از ترس جهان و اتفاقاتش بسته‌ام که مبادا کصافطش از لای پنجره‌ها بیاید داخل و من را ببلعد. چرا که بیشتر از هرچیزی از بلعیده شدن می‌ترسم.
زندگی چیز خاصی هم نیست، شبیه یک جوک بی‌مزه خودت را به خنده خواهد انداخت و دیگری را نه، تو به خیال خودت داری با تمام توان می‌جنگی و دیگری خیال می‌کند تو به جای پیش رفتن فقط فرو رفته‌ای، به خیال خودت داری نهایت چیزها را تجربه می‌کنی و قدردان لحظه‌های زندگیت هستی و دیگری فکر می‌کند در عمق یک مرداب داری دست و پا می‌زنی و به جای گرفتن دستهایت احتمالا تو را مسخره خواهد کرد و تو بیشتر فرو می‌روی.
زندگی چیز خاصی هم‌ نیست و با همه اینها من دوستش دارم. حتی اگر فرو بروم، حتی اگر جای خالی داشته باشم، حتی اگر خالی باشم، زندگی را، کلمه را، گم شدن را و همه این مرور کردن‌ها را و غرق شدن‌ها را، و همه چیزش را دوست خواهم داشت

۰۰/۰۸/۰۶

نظرات  (۱)

۰۷ آبان ۰۰ ، ۲۰:۳۰ مرتضی پورظهیر

با  تموم سختی ها، خستگی ها، غم ها و زشتی هاش در نهایت زندگی دوست داشتنی ست، ناسلامتی عمرمان را برای صرف شدنش گذاشته ایم.

اما از یه جایی به بعد یک نفر باید باشد، تا به خاطرش زندگی کنی، تا لبخند بیاورد روی لب هایت، درست همینجا که من ایستاده ام

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی