و بوسهات چه متن ِ مفصلی بود.
چند روزی است حال عجیب و غریب بر من مستولیست. نمیدانم موضوع چیست و این حال از کجای وجودم نشأت میگیرد. فقط میدانم چیزی روی روحم افتاده که سنگینش کرده. همین سر شبی که پشت فرمان نشستم و دقایق زیادی فکر کردم که باید به کدام سمت بروم. چشم باز کردم و خودم را جلوی خانهی قدیمیم پیدا کردم. کار عجیبی کرده بودم. خودم را در مقابل حجم زیادی خاطره قرار دادم که بریدهبریده و تکهتکه از جلوی چشمهایم عبور کردند. دقایق زیادی همانجا نشستم توی ماشین و رادیو گوش دادم. صحنهی زیاد عجیبی نبود. زنی تنها توی ماشین لابهلای برنامههای مزخرف رادیو زل زده بود به پنجرهی خانهای که تمام چراغهایش خاموش بود. شاید اگر باران میبارید، اگر کسی ناگهان پنجره را باز میکرد و من را میدید. اگر کسی چند ضربهی کوتاه به شیشه میزد و سلام میداد. اگر قرار بود امشب برای همیشه از این شهر بروم، اگر دوباره بیست ساله بودم اوضاع خیلی فرق میکرد ... اما هیچ اتفاقی نیفتاد. رادیو را خاموش کردم. ماشین را روشن کردم و همان راه را برگشتم خانه، روی تخت ولو شدم و الان و این لحظه فقط یک حال عجیب بر من مستولیست که کاری هم برایش از دستم بر نمیآید. فقط دارم یاد میگیرم چطور باهاش کنار بیایم و چطور زیر این حالِ عجیب که روی روحم سنگینی میکند زندگی کنم.
پ.ن: ما فراموش نمیکنیم، بلکه چیزی خالی در ما آرام میگیرد.
خاطرات سوگواری رولان بارت