.
بایا کن...!
شده بودم مثل بایا!
هرکسى که به مشکل میخورد یاد من مىافتاد، چرا؟
چون مشکل همه رو حل میکردم.
واسه دوست و رفیق آشنا، شده بودم بایا!
انگار من رو براى وجود خودم لازم نداشتن و فقط و فقط به قدرت و مهربونى من نیاز داشتن...!
خیلى دلم میگرفت،
آرزو به دل موندم یکى زنگ بزنه براى پرسیدن حالم...
حالم رو میپرسیدن، اما بعدش التماس دعا داشتن...
پس حال پرسیدنشون حالم رو بد و بدتر میکرد...
خسته شده بودم از ابزار بودن، از بایا بودن...
دیگه از بایا بودن دست برداشتم و سیمکارتم رو عوض کردم...
چندتا دوست جدید انتخاب کردم و هیچ کدومشون خبر نداشتن از بایا بودن من!
حالا حالم خوب بود...
بهم زنگ میزدن فقط براى پرسیدن حالم،
بهم زنگ میزدن براى دیدن خودم و نه پول و امکانات قرض کردن...
یه وقتها لازمه قدرت خودمون رو پنهان کنیم تا حال خودمون خوب باشه،
حتى اگر این حال خوب، اصیل و واقعى نباشه...
به احتمال زیاد اگر بفهمن من میتونم خیلى از مشکلات رو حل کنم،
اون داستان قدیمى تکرار میشه و...
مهم این که الان حالم خوبه و حس میکنم چقدر خوبه که آدمها تو رو فقط براى وجود خودت بخوان...
اما این باعث نشده از خوب بودن دست بردارم،
کمک میکنم، مثل سابق...
اما به غریبهها و نیازمندهاى واجب...
حداقل از اونها انتظارى ندارم و میدونم که حضور کوتاه مدت من کنار اونها، فقط و فقط براى رفع کردن مشکل اونهاست...
بلاتکلیفى و بایا بودن خیلى بده،
خیلى...