دیروز زنی را دیدم که مرده بود
زن ها اینگونه میمیرند.
یا لبخند به لب ندارند.
یا آرایش نمی کند.
یا دست کسی را نمی فشارد.
یا منتظر آغوشی نیست.
یا حرف عشق که میشود پوز خندی میزند
آری دیده ام زنان مرده ای که هنوز نفس میکشند
دیروز زنی را دیدم که مرده بود
زن ها اینگونه میمیرند.
یا لبخند به لب ندارند.
یا آرایش نمی کند.
یا دست کسی را نمی فشارد.
یا منتظر آغوشی نیست.
یا حرف عشق که میشود پوز خندی میزند
آری دیده ام زنان مرده ای که هنوز نفس میکشند
صدایش به پاییز رفته بود هرچه می گفت دلم میلرزید .
هر بار که حرفی میزد نفس های سردش رو حس میکردم
سرمای که این بار به استوخان نزد سردی حرف هایش دل را نشانه گرفته بود
دلی که رفته رفته خالی از گرمای عشق می شد
او نمی دانست که حرف هایش دلی را زیر هزاران خروار گل خاک می کند
صاحب دل را خدا دارد .او نمی دید ولی دل فریاد میکشید.
دلی که بین دستان سرد تو آرام آرام از تپش می افتاد.
ماه آخر پاییز گرمی را از بین برد .دل مرده ز جهان سیر شد .
آه درون دل یخ زد .
صدای دل به خدا نرسید آخرین تپش را که زد آرام ایستاد
آری دل قربانی نفس های سرد تو شد .🖤
نمی دانم چندم آذر ماه است، حسی بهم می گوید وارد دی ماه شده ایم و می دانی چیست؟ برایم فرقی نمی کند،دارم دنبال کار می گردم و از تمام دوران های زندگیم ناامیدترم، از همه ی دوران های زندگیم بیشتر و بیشتر احساس ناتوانی می کنم از این که حتی دیگر نمی دانم دلم چه چیز می خواهد، ساعت یک و بیست و سه دقیقه ی نیمه شب است، خواستم چند صفحه کتاب بخوانم تا بتوانم بخوابم و بعد از صد و سه صفحه بیخوابتر شده ام، فردا هیچ کار خاصی ندارم، در تلاطمم فقط، دلم می خواهد دنیایم را عوض کنم، آدمای دیگری را ببینم با کسان دیگری حرف بزنم اما می ترسم، می ترسم نهایت همه ی این تلاطم دیوار سفت و سختی باشد که گذشتن از آن محال است ... و امتحانش نمی کنم از همین ترس. همین چند روز فیلم ترومن شو را دیدم، یک جایی آن آخر ها، یک سکانسی بود آنجایی که ترومن (جیم کری) تمام تلاشش را می کند که از دنیایی که در آن زندگی می کند، از جزیره ی کوچکی که آن همه سال در آن بوده و همه مردمانش را می شناسد بعد از کلی کلنجار رفتن با ترس هایش، ترس از دریا و غرق شدن و ترس رو به رو شدن با واقعیت های دنیا، وسط آن طوفان های مصنوعی، وسط دست و پا زدن و جان دادن، خودش را برساند به انتهای آن دریای ساختگی، و اتفاقن هم می رسد ... منتهی به دیواری که سال های زیادی فکر می کرد آسمان آبی رنگی است با ابرهای سفید ... و فهمید همه اش دروغ بوده، و در تمام آن سالها فقط پشت حصارهایی زندگی می کرده که او را از دنیای واقعی جدا کرده اند .. دست کشید به آن دیوار و گریه کرد، خودش را به دیوار کوبید و گریه کرد . از دنیای دروغینی که آن همه سال در آن زندگی می کرد متنفر شد، از تمام آدم هایی که به او لبخند می زدند و اسمش را صدا می زدند و از خودش ... و هیچ تصوری ندارید از این که چقدر غمگین شد ... چند دقیقه ی کوتاه بود، آن نا امیدی؛ اما عمیق ترین حس دنیا بود، آن رو به رو شدن با ترس، یأس ... شاید بعدش بهتر شود و اصلن زندگی بهتری انتظارت را بکشد و از آن دیوارها رد بشی و دنیای واقعی را کشف کنی ... اما برای من آن چند دقیقه نا امیدی شبیه خود مرگ غمگین کننده است ...
پس نوشت یک: آقای الف ر با آن صدای عزیزشان، یکی از پست های خیلی قدیمی من را که اتفاقن برایم خیلی عزیز است را خوانده اند و برایم فرستادند و می دانید چیست؟ می شود در نهایت صدایشان پرواز کرد ... بشنوید
پس نوشت دو: و چندین گاه است تا می نویسم که باشی، و هرروز مختلف تری ... عین القضات
داشتم میگفتم؛ مسئله ی زیاد مهمی ندارم این روزها، یکی از مهم ترین کارهام این است که قبل از رسیدن به خانه از سوپر مارکت نزدیک سرکوچه برای خودم بستنی دبل چالکت بخرم و بروم تا پارک آن طرفِ بلوار روی صندلی همیشگی بنشینم و بستنی بخورم .. سیگار اگر داشته باشم و آن حوالی اگر خلوت باشد سیگاری هم روشن کنم .. خلوت همیشه برای من همین بوده .. اینکه آن قدر از آدم ها دور باشم که من را نبینند .. باقی اوقاتم به سر و کله زدن با فکرها می گذرد همیشه .. فکر آدم ها و اتفاق ها .. داشتم می گفتم ؛ گاهی که بستنی به دست می روم سمت پارک و نیمکت همیشگی، خودم را می بینم که نشسته ام آنجا و هیچ کاری نمی کنم .. خودم را سپرده ام دست زندگی و زمان؛ تا همه چیز بگذرد و خیلی اوقات حس می کنم منِ واقعی همانی است که همیشه توی تاریکی پارک مینشند و هیچ کس از او چیزی نمی داند .. حقیقت دارد؛ گاهی خودم هم از خودم چیزی نمی دانم ..
.. " آمستردام" را خواندم این روزها .. کتابی که ظاهرا در مورد مرگ است .. در مورد از دست دادن آدم ها، درمورد از دست رفتن زندگی، در مورد تلاش انسان ها برای حفظ باقی مانده های زندگی .. اما از مرگ نوشته نشده .. کتابی است که آنقدر از زندگی می گوید و بیان می کند که تو را امیدوار می کند و در کنارش نخ باریکی از مرگ را به دست های تو می دهد و ناخواسته تو را به دنبال مرگ می کشاند .. "آمستردام" داستان گنگ و دلنشینی دارد که تا همان جمله ی پایانی تو را در کنار خودش نگه می دارد .. ( آمستردام .. یان مک یوون .. نشر افق )
یک لحظه هایی هست، آن آخرهای شب، که چراغ ها را خاموش کرده ام؛ توی سکوت وسط پذیرایی دراز کشیده ام و صدای یخچال را می شنوم که خاموش و روشن می شود، صدای باز و بسته شدن دری از واحد های طبقه های پایین تر، و صدای راه رفتنشان توی خانه را، از این شانه به آن شانه می شوم و شاید ماشینی در یکی از خیابان های اطراف با سرعت می گذرد، که پرده ها را کشیده ام . و زل زده ام به پنجره های ساختمان رو به رو و چراغ های زردشان، که منتظر می شوم چراغ را خاموش کنند و بعد بخوابم. می خواستم بگویم آن لحظه ها را دوست دارم ، لحظه های حقیقی زندگی منند، لحظه های نزدیک من به خودم ...
قرار بود این نهمین نوشته ای باشد که بجای ثبت نوشته، ثبت موقت شود و برود توی باکس نوشته های قبلی . اما هرچه فکر کردم دلم نیامد باز هم موقتی ثبتش کنم و بعد از مدتی هم خوانده نخوانده حذفش کنم و فراموشش کنم ... چند روز سخت را گذراندم و یکی از شب های همین چند روز که توی تاریکی از خواب پریدم با خودم فکر کردم چرا اینقدر سخت می گذرد همه چیز؟ .. خواب دیده بودم که یک نفر دارد بدجوری اذیتم میکند و می دانستم که خوابم و می دانستم که دارم خواب میبینم و سعی می کردم از خواب بیدار شوم و بیدار هم می شدم (چطور بگویم؟) باز هم در خواب بودم و انگار در هزارتوی عجیب خوابهایم گم شده بودم و از این موقعیت به موقعیت بعدی از این خواب به خواب بعدی میرفتم ... گم شدن در خواب ها چه گزاره ی زیبایی است ... گم شدن آنجایی برای من عجیب می شود که خودم هم می دانم گم شده ام، خودم هم می دانم و برخلاف همه که اینجور وقت ها با تمام قدرت تلاش می کنند برای پیدا شدن، من دوست ندارم تلاشی کنم، دوست ندارم پیدا شوم راستش، دوست دارم همانطور در سرزمین گم شده ها زندگیم را ادامه دهم، یا حتی ادامه ندهم و بر اثر یک تصادف بمیرم و دیگر کسی سراغم را نگیرد و این اصلا چیز غمگین کنندهای نیست برایم ... راستش من فقط یکبار وقتی خیلی کوچک بودم توی پارک ملت گم شدم و از آن خاطره ی گم شدن تنها چیزی که خوب یادم مانده کاپشن سرهمی قرمز رنگم است و کتک بعدش، آآآ این هم یادم است که یک مرد ریش دار با پلیور سیاه و کاپشن سیاه من را پیدا کرد و برد داد به دفتر پارک، من هیچ گریه نکردم، فقط خیلی سردم شده بود، استخوان هایم داشت می ترکید از سرما و خوب یادم است که سرمای خشکی بود، وسط زمستان بی برف و باران و هیچی فقط سرما، این هم یادم هست که حسی خاصی نداشتم، بعد از دو سه ساعت تنها توی پارک گشتن فقط سردم شده بود و هیچ حس دیگری نداشتم، مثل خیلی های دیگر که در آن لحظه گریه می کنند یا دلشان مادرشان را می خواهد نبود حسم ... حالا که فکر می کنم تمام جزئیاتش یادم است، خیلی دقیقتر از آن چیزی که فکر میکردم یادم مانده. جزئیات اتفاقات بد بیشتر در خاطر آدم می مانند انگار، شبیه همان خواب عجیب من که هی می پریدم و در خواب دیگری بیدار میشدم و آنقدر ادامه داشت و آنقدر برایم واقعی و با جزئیات است که حتی فکر می کنم خواب نبوده و در واقعیت کسی آنقدر من را اذیت کرده ... ، مثل همین چند روز گذشته که سخت گذشته اند برایم ، مثل تمام آن حرفا و دعواهایی که این چند روز از سر گذرانده ام و همهاش را دقیق یادم است و جزئیاتش دارد اذیتم میکند هنوز ...
مثل خیلی چیزهای دیگر که دارند سخت میگذرند ...
پس نوشت: هر وقت توی آب یک آدمی را می بینم که سر و ته ایستاده، نگاهش می کنم و می خندم، البته نباید این کار را بکنم، چون شاید در یک دنیای دیگر، در زمان دیگری، در جای دیگری، چه بسا همان آدم درست ایستاده، و این منم که سر و ته ایستاده ام .. شل سیلور استاین
بگذارید همین اول بگویمتان که من گم شدهام! یک جایی وسط راه خودم را گم کرده ام. من گم شدهام و این گزاره انقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم نمیگذارد فقط میدانم که روزی هزاربار به تمام گوشههای این شهر سرک کشیدهام پی خودم و بازنیافتم آن جسم بی جان را، آن چشمهای افتاده ته کاسه سر را و حتی آن سایهی کمرنگ و بی جانی را که در تمنای آفتاب دم غروب کش آمده در خیابانهای همین تابستان. من یک چمدان دلتنگیم که روز به روز سنگینتر میشوم،
من یک قطار پر از غربتم که روز و شب دارم با سرعت بیشتری از شهر و دیارم دور میشوم و چهرههای آشنای زندگیم را از یاد میبرم.
یک فراموشی زود هنگامم که در اوج جوانی لحظهها را از یاد بردهام.
یک بیماری سخت و وخیمم که ثانیهی بعد امید زنده بودنم را از دست خواهم داد.
یک سکوت طولانیم که دیگر حتی اشیا از ترس آن به گریه افتادهاند.
من یک کودکی پر از بغضم، یک ترس عمیق که رخنه کرده در ثانیهها و حبس شده در سینه که مبادا صدایی به گوش کسی برسد.
ساعتهای پایانی نیمه شبی هستم که امیدی به فردا شدن ندارد ...
خانه ای هستم که از ترس تنهایی در خودش مچاله شده ...
گم شدهای که امید پیدا شدنش را از دست داده.
بله من گم شدهام و این گزاره آنقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم نمیگذارد.
خندیدم و گفتم راستش را بخواهی من تا به حال در زندگیم هیچ آدمی را ترک نکردهام، اصلا تا به حال هیچ چیزی را تمام نکردهام، من فقط تحمل کردهام و نقش تحمل کردن را بازی کردم و اصلا فکر ترک کردن کسی را نداشتهام هیچ وقت، من به انتهای چیزها که رسیدم فقط دست از تلاش کردن کشیدم و آدمها رفتند، بی آنکه پشت سرشان را نگاه کنند رفتند، رفتند که رفتند. اما تا دلت بخواهد، ترک شدهام. تا دلت بخواهد ماندهام پشت سر این و آن، خاطرهام را فراموش کردند. تصویرم را از خاطرشان بردهاند. یادم را فراموش کردند. دستهایم در حافظهشان پوسیده است. چشمهایم را زیر خروارها خاک دفن کردهاند. لبخندم را پشت درهای بسته ذهنشان حبس کردهاند و هرچه درها را کوبیدم هرچه سعی کردم راهی پیدا نکردهام، نا امید شدهام، شبیه جوکر در آن صحنهای که موری (رابرت دنیرو) توی تلویزیون مسخرهش میکرد نا امید شدم، ایمانم را از دست دادم، ایمانم را به همه چیز از دست دادم، راستش دیگر اعتقادی برایم نماند و خوب میدانم این جمله چقدر وسیع و بی پایان است و چقدر می تواند کلی باشد و چقدر میتواند نادرست باشد. اما دیگر خیال نمیکنم چیزی به نام عشق بتواند نجاتمان دهد، هرچه هست و هرچه میتوانست نجاتمان دهد دیگر از بین رفته، باقی همه تکرار همه آن چیزهایی است که میخواستیم و نشد، داشتیم و از دست رفت، خواستیم و به دست نیاوردیم، تلاش کردیم و از دست دادیم، جنگیدیم و شکست خوردیم، جنگیدیم و زخمی شدیم، جنگیدیم و شبیه آن سرباز نگون بخت درست در همان ابتدای جنگ در همان خاکریز اول گلولهای روانهی پایمان شد و دیگر توان رفتن نداشتیم و پشت سر همه سربازهای دیگر باقی ماندیم، نه آنقدر خوش شانس بودیم که گلوله نخوریم و شکست نخوریم نه آنقدر قوی که ... راستش را بخواهی من تا به حال چیزی را ترک نکردهام و آن لحظه که امیدم را از دست دادم فقط دست از تلاش کردن برداشتم عیبی ندارد اما تو فکر کن من بزدلم.
من با تمام روش های ممکن تورا دوستت دارم
سکوت تلخ من هم یکی از آن ها بود
سکوتی که قلبم را هر روز و هرساعت می فشارد
بین آن نگاه های سردت از همان سردی هایی که یک روز می آیی
میبینی که همان جا قلب من یخ زده.
عادت داشت نوک خودکار را بین لبانش بگیرد..
یک روز جامدادی اش را دزدیم و
تمام خودکار هایش را بوسیدم...
وقتی به خانه آمدم بابایم ازمن پرسید چرا لب هایت آبی شده؟
من هم میخواستم بگویم او همیشه آبی مینویسد!!!!
همیشه آبی💙