بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب


حذف کردن آدمها
نه دردناک است نه ترسناک!
فقط کافیست چشمانت را ببندی
تک تک لحظات بدی
که با حضورشان رقم زدند را یادت بیاوری...
فقط کافیست دست بکشی به سمت چپ سینه ات و از درد زخم هایی که به قلبت زدند صورتت مچاله شود...
فقط کافیست یاد روزها و شبهایی بیفتی که اشک مهمان صورتت بود و دلیلش فقط همان آدم بود و بس...
فقط کافیست یاد مهربانی هایی که جوابش شد دل شکستن و پشیمانی بیفتی...
حذف کردن آدمها نه دردناک است نه ترسناک..
فقط کمی دل و جرات میخواهد
و یک حافظه قوی...
‌.

۱ نظر ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۶


‌حالا هی نق بزن زندگیم اینجوریه اونجوریه!
اصن زندگی بالا پایین نداشته باشه و روزای بد نباشه که نمیتونی بگی وای امروز چه قدر خوش گذشت
اصن آدمای بد نیان تو زندگیت که نمیتونی بگی دمش گرم فلانی چه قدر خوب بود
هوا آلوده نباشه صد سال نمیتونی بگی چه قدر هوا امروز خوب و عالیه!
میدونی چی میخوام بگم؟
سیاهیا نباشن سفیدیا معلوم نمیشن رفیق ..
از روزگار و خدا بابتِ سیاهیا گله نکن!
همونان که باعث میشن قشنگیایِ زندگی به چِشت بیان 
فکرتو مشغولِ اونا نکن ..!
چشاتو ببند و فقط و فقط به سفیدیا و قشنگیایِ زندگی فکر کن
و خدا رو شکر کن ..
انصافا
چشامونُ خیلی وقتا جوری میبندیم
رو زندگی و قشنگیاش 
و غرقِ سیاهیا میشیم،یه حالی واسه خودمون درست میکنیم که از دستِ هیشکی برنمیاد و خودِ خدا هم نمیتونه اون لحظه به دادمون برسه!

۱ نظر ۳۰ تیر ۰۰ ، ۰۰:۵۵


بزرگ‌تر که شدی؛ هرکس آمد و گفت "دوستت دارم"، قبل از اینکه اختیارت را بدهی دست دلت، مزه مزه کن طعم و عطر "دوستت دارمش" را. ببین که این دوست داشتن چقدر طعم "ماندن" می‌دهد. چقدر از ته دل است و وقت سختی‌ها هم "دوستت دارم" می‌ماند.
بزرگ‌تر که شدی؛ وقتی دلت را شکستند، اول ببین آن فرد چقدر ارزش گریه کردن را دارد، برای هرکس و هر چیزی نباید گریه کرد. چشم‌هایت پیش تو امانت‌اند، وای از آن روزی که در تنهایی خود وقتی چشمانت پر از درد بود، ته دلت با غصه به خود بگویی، حیف چشم‌هایم، ارزشش را نداشت..
بزرگ‌تر که شدی؛ زیاد غم می‌نشانند در دلت، زیاد پشت سرت حرف می‌زنند، زیاد قضاوتت می‌کنند، حتی گاهی کاری می‌کنند که خواب شب را از تو می‌گیرند، نمی‌گویم سنگ باش نه، که آدمی اگر بی احساس باشد به هیچ نمی‌ارزد؛ اما قوی باش، گاهی کر باش، گاهی نبین. در تنهایی‌هایت پناه نبر به هرکسی، دلتنگی‌ات را پیش هرکسی نبر. اجازه نده لبخند‌هایت را از تو بگیرند. مهربان باش، اما خوب ببین برای چه کسی مهربانی. نه کسی را تحقیر کن و نه اجازه بده کسی تو را تحقیر کند. غرور داشته باش اما نه آن‌قدر که کسی را زیر پایت له کنی.
بزرگ‌تر که شدی؛ زندگی همین‌قدر مهربان و لطیف نمی‌ماند، برای هر چیزی به آغوش مادر نمی‌توانی پناه ببری. سخت است گفتن و باورش اما، مادر همیشه نیست، پدر همیشه نیست، خودت می‌مانی و خودت. فقط خدا را داری که حتی وقتی نامهربان‌ترینی برایش، او با تو مهربان‌ترین است. انسان‌ها مثل خدای خود نیستند.
بزرگ‌تر که شدی؛ برای آنی که شد شریک زندگی‌ات تکیه‌گاه باش، چه مرد و چه زن تکیه‌گاه می‌خواهند. محکم بمان پای قول و قرار هایت با او. و بدان یک بار که دلش را "بد" بشکنی، آن دل، دیگر برای او "دل"  نمی‌شود..
بزرگ‌تر که شدی؛ در بعضی چیزها، مثل همین بچگی‌هایت بمان. پاک باش و بدان همین یک رویی که داری به قدری زیبا هست که نخواهی مثل بعضی‌ها طعم دو رویی را بچشی. مثل همین حالا که با شکلاتی ذوق می‌کنی؛ برای هر اتفاق کوچکی خوشحال باش. حتی اگر بعضی‌ها به خاطر چیزهایی که قلباً به آن‌ها اعتقاد داری تو را طرد کردند؛ هرگز دست از اعتقاداتت برندار. و بدان طرد شدن توسط دیگران، هزار بار بهتر از طرد شدن، از سوی خودت است..

۲ نظر ۳۰ تیر ۰۰ ، ۰۰:۴۷

.
بایا کن...! 
شده بودم مثل بایا! 
هرکسى که به مشکل میخورد یاد من مى‌افتاد، چرا؟ 
چون مشکل همه رو حل میکردم. 
واسه دوست و رفیق آشنا، شده بودم بایا! 
انگار من رو براى وجود خودم لازم نداشتن و فقط و فقط به قدرت و مهربونى من نیاز داشتن...!

خیلى دلم میگرفت، 
آرزو به دل موندم یکى زنگ بزنه براى پرسیدن حالم... 
حالم رو میپرسیدن، اما بعدش التماس دعا داشتن... 
پس حال پرسیدنشون حالم رو بد و بدتر میکرد... 
خسته شده بودم از ابزار بودن، از بایا بودن... 

دیگه از بایا بودن دست برداشتم و سیم‌کارتم رو عوض کردم... 
چندتا دوست جدید انتخاب کردم و هیچ کدوم‌شون خبر نداشتن از بایا بودن من!

حالا حالم خوب بود... 
بهم زنگ میزدن فقط براى پرسیدن حالم، 
بهم زنگ میزدن براى دیدن خودم و نه پول و امکانات قرض کردن... 

یه وقت‌ها لازمه قدرت خودمون رو پنهان کنیم تا حال خودمون خوب باشه، 
حتى اگر این حال خوب، اصیل و واقعى نباشه... 

به احتمال زیاد اگر بفهمن من میتونم خیلى از مشکلات رو حل کنم، 
اون داستان قدیمى تکرار میشه و...

مهم این که الان حالم خوبه و حس می‌کنم چقدر خوبه که آدمها تو رو فقط براى وجود خودت بخوان... 
اما این باعث نشده از خوب بودن دست بردارم، 
کمک میکنم، مثل سابق... 
اما به غریبه‌ها و نیازمند‌هاى واجب... 
حداقل از اونها انتظارى ندارم و میدونم که حضور کوتاه مدت من کنار اونها، فقط و فقط براى رفع کردن مشکل اونهاست... 
بلاتکلیفى و بایا بودن خیلى بده،
خیلى...

۱ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۳

.
سلام مجید جان 
امروز نه زادروز تو بود نه سالمرگ بی‌بی، ولی بی‌دلیل دلم برایت تنگ شد.
کاش قصه‌هایت هیچوقت تمام نمی‌شد.
کاش مرادی‌کرمانی خودکار فقیرش را زمین نمی‌گذاشت. 
انگار تمام قصه‌های خوب نوجوانی با مرادی کرمانی پیر شدند و سریالهای شیک و جوان جایشان را گرفتند. 
لعنت به تلویزیونی که هر چه بزرگتر شد از دنیای کوچک ما فاصله گرفت.
کاش همین امشب تمام ال‌ای‌دی‌های بی‌مغز سرمرگشان را زمین می‌گذاشتند و تلویزیون‌های چهارده خاکستری از خواب فراموشی بلندمی‌شدند.
.

کاش بی‌بی لبخندهای کوتاهش را با خودش به جاهای نامعلوم نمی‌برد. کاش استکان‌های کوچک دلخوشی نمی‌شکست.

مجید جان! به رنگ و جنس لباس‌هایی که از رخت‌آویز میان‌سالی‌ات آویزان می‌کنی کاری ندارم به طعم دهان روزگارت. من الان دلم کله‌جوش می‌خواهد سرسفره‌‌ای که گرمکن ورزشی تو گرم‌‌ترش می‌کرد، با همان بیت‌های پر از سکته و بچه‌گانه با همان شوخی‌های عجیب و غریب و صمیمی‌ات.

مجید جان بدجور دلم تنگ آنروزهاست که ترک دوچرخه‌بیست و هشتت سوار می‌شدیم و کوچه‌های اصفهان را با موسیقی چشمان چشم آذر بغض می‌کردیم.

دلتنگ عصرهایی که هر چه ریاضی می‌خواندیم بیشتر از اعداد دور می‌شدیم.
 به قول خودت ذهن ما اصلا ریاضی نبود. ما درس خواندیم و کتابهایمان را بی‌کیف زیر بغل زدیم تا در حدمرگ از میزهای چوبی چرک متنفر شویم. 
ما آمدیم که با شکم خالی شعر بخوانیم و با کتاب‌های محجوب نداری پیر شویم.

راستی مجید جان خیلی منتظر شعرهای جدیدت هستم. منتظر چاپ شدن کتابت، به نظرم اگر شعرهایت را چاپ کنی هم دل بی‌بی شاد می‌شود هم دل تمام بچه‌های دهه شصت و هفتاد که دلخوشیشان چند دقیقه تماشای تو بود.

نمی‌دانم الان کجایی و چه می‌کنی، شاید هنوز با کتاب‌هایت کنار زاینده‌رود جاری آن‌روزها نشسته‌ای. 
شاید هم مجبور شدی پا به سن بگذاری و به گذشته‌ات پشت کنی. مثل ما که مجبور شدیم... مجید! ، مجید! مجید! ما هم خسته‌ایم. 
.

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۵۶

.
شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را می‌خواند تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.

 قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود، آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که می‌خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد، بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گقت: فردا برو بخرش.
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید.

فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته

و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید،

 شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی را دید، دل شیرین برایش پر کشید، به  مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.

بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه.

 
 مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!

 این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد. 
بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم می‌خرید. هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می‌گفت: کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره. 

بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، اما گریه امانش نمی‌داد.
نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد. 
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفش‌های نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش می‌رقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفش‌های نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی می‌خرم.
آدم ها نمیتوانند چیزی را که از ته دل می‌خواهند فراموش کنند.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۴۰


ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ...
ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ...
ﻭ ﻧﻪ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﺩ ...
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺷﻌﻔﯽ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ...
ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
هر جای دنیا میخواهی باش ....
من احساسم را با همین دست نوشته ها 
به قلبت میرسانم ....
وبودنت را قدرمی دانم.....
قلبم بادبان و نفست باد.........
تو نفس بکش تا من زنده بمانم..

 

۱ نظر ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۰۶


وقتی بابابزرگ از مامان بزرگ درخواست ازدواج
می‌کند، مامان بزرگ می‌گوید: تو سگ داری؟
و بابابزرگ جواب مثبت می‌دهد.

او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت.
مامان بزرگ می‌گوید: کجا می‌خوابد؟

بابابزرگ کمی هول شده و می‌گوید:
راستش را بگویم، درست کنار خودم می‌خوابد،
اما اگر ازدواج کنیم، من...

مامان بزرگ می‌گوید:
وقتی شب دم در می‌آیی، آن سگ چه کار می‌کند؟
بابابزرگ نمی‌دانست مقصود مامان بزرگ چیست
و برای همین حقیقت را می‌گوید:
با اشتیاق به طرفم می‌دود.

مامان بزرگ می‌گوید: بعد تو چه کار می‌کنی؟
بابابزرگ می‌گوید: خب، بغلش می کنم تا آرام بگیرد
و کمی برایش آواز می‌خوانم. 
می‌خواهی کاری کنی تا احساس حماقت کنم؟

مامان بزرگ می‌گوید:
چنین منظوری ندارم.
تو تمام چیزهایی را که لازم بود، گفتی.
من فکر می‌کنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار
 کنی، حتما با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن
سگ پیر، سادی، آنقدر تو را دوست دارد،
حتما من تو را بیشتر دوست خواهم داشت.
بله، با تو ازدواج می کنم.

 

.
.

۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۲

 

من پدر نداشتم …

از وقتی یادم می آید در خانه ی ما مردی نبود که شب ها صدای چرخاندن کلیدش در خانه بپیچد
با پایش در را باز کند و با دستانی پر به خانه بیاید و من خنده کنان به آغوشش بدوم …
مردی نبود که گاهی به شانه اش تکیه کنم وتمام ترس های کودکانه ام را در آغوشش جا بگذارم
مردی که دستش را روی شانه ام بگذارد و “جان بابا” صدایم کند
یا وقت خطاهایم صدایش را برایم بالا ببرد و با ابهت بگوید شش دانگ حواسم به توست! و من از پشت آن صدای خشن دنیایی دوست داشتن را حس کنم …
من پدر نداشتم…
اما در تمام لحظاتم تو بودی ، هر وقت
شانه ای خواستم برای تکیه دادن ، هر وقت ترسیدم و آغوشی خواستم برای آرام شدن
هر وقت دلم محبتی خواست و هر وقت مشکلی داشتم که از پسش بر نیامدم
تو بودی و پناهم دادی …
در تمام سالهای مدرسه هر وقت گفتند از پدر بنویسیم
من نوشتم پدر خانه ی ما پشت لبش سبیل نیست
پیراهن چهار خانه نمیپوشد
صدای بم مردانه ندارد
اما به مردانه ترین شکل ممکن زندگی را
می چرخاند…
من پدر نداشتم اما تو را داشتم که نگذاشتی این جای خالی زندگیم را نابود کند
و چه معجزه ای از این بزرگتر
که هنوز زنانی در این دنیا برای فرزندانشان
هم مادر هستند
و هم پدر …!!!

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۵۵

دیروز زنی را دیدم که مرده بود

زن ها اینگونه میمیرند.

یا لبخند به لب ندارند.

یا آرایش نمی کند.

یا دست کسی را نمی فشارد.

یا منتظر آغوشی نیست.

یا حرف عشق که میشود پوز خندی میزند

آری دیده ام زنان مرده ای که هنوز نفس میکشند 

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۶