.
شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.
قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود، آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد، بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گقت: فردا برو بخرش.
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته
و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید،
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی را دید، دل شیرین برایش پر کشید، به مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه.
مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!
این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.
بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و میگفت: کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، اما گریه امانش نمیداد.
نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم.
آدم ها نمیتوانند چیزی را که از ته دل میخواهند فراموش کنند.