بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

به نام روز های سرد من 

پاییزمن از آذر شروع میشد از کوچه های قصرالدشت 

از بلوار ارمی که نشانه های ماه من را هر روز رنگی تر میکرد 

از گذشته های سرد بی روحی که به تاوان جوانی ام میگذشت 

از آدمی هایی که هر روز می امدند و می رفتند .

درد های رنگ و بارنگ روح های یخ زده چشمانی کور دلی خاموش 

تنها کسی که خوب درک میکرد من بودم در ماه من آسمانی آبی نبود 

پاییز من زنگ نقاشی بود هر روز آبرنگی به دست نگاه هارا عاشق دل هارا گرم 

دستان را بین دستان یار میکشیدم

نگاهم را به آیینه ای گره میزدم که درآن سنگ هایی را میدیدم که به دست خود به دل زده بودم 

دلی پراز زخم ها عمیق از جنس سردی پاییز 

من دلم را در پاییز خاک کردم و جوانه نزد {بی دل}🖤

 

۱ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۰۰:۵۶

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ..

۱ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۵

همه‌ی زندگی حکایت زمینی‌ست که هر روز وسیع‌تر می‌شود و تا چشم باز میکنی می‌بینی آنقدر از مرز‌های خودت فاصله گرفته‌ای که مجبوری به چیزی که هستی عادت کنی، تن بدهی. بیخیال شوی و فقط ادامه دهی و هر سال بنشینی و مرور کنی، سیاهه آرزوهایت را بنویسی، چوب خط رویاهایت را بیندازی، بنشینی تیک تاک ساعت دیواری را گوش دهی، خمیازه‌ها را بشمری و فقط به روزهای رفته فکر کنی، یا شبیه یک حرف معلق مانده در هوا، برای از دست داده‌ها و به دست نیامده‌های زندگیت مغموم بمانی.
همه زندگی حکایت یک جای خالی‌ست، جای خالی یک نفر که بودنش تنهایی را دو نفره خواهد کرد، جای خالی حسی که آفتاب سر ظهر تابستان را روی گونه‌هات خواهد تاباند، جای خالی خودت در تمام رویاهایی که شبیه نور نقطه‌هایی از زندگیت را روشن خواهند کرد یا جای خالی چیزی که نمیدانی چیست نمیدانی‌ کجاست و فقط میدانی جای خالیش در وجودت درد می‌کند.
همه زندگی چندتا کلمه‌ است. شبیه وقتی که داشتم سراشیبی ولیعصر را میرفتم و فکر می‌کردم امروز در زندگیم چیزی را یافتم که میتوانم برای ابد برای خودم نگهش دارم اما سال بعد درست در همان نقطه و همان جا دیگر از آن حس خبری نبود، من از دست داده بودم، آن چیز را نداشتم و دست‌هایم خالی بود و دیگر ابدیتی در کار نبود و همه‌ زندگی خلاصه شده بود در چند تا کلمه که با خودم مرورشان می‌کردم: آینده و عشق و امنیت و فردا و مهربانی و ... و من در زمینی به وسعت همه این سالها کیلومتر‌ها از مرزهای خودم‌ دورتر مانده بودم در این جهان، در این کشور، در این شهر و خیابان و خانه، گوشه همین اتاق ده، دوازده متری که در و پنجره‌هایش را از ترس جهان و اتفاقاتش بسته‌ام که مبادا کصافطش از لای پنجره‌ها بیاید داخل و من را ببلعد. چرا که بیشتر از هرچیزی از بلعیده شدن می‌ترسم.
زندگی چیز خاصی هم نیست، شبیه یک جوک بی‌مزه خودت را به خنده خواهد انداخت و دیگری را نه، تو به خیال خودت داری با تمام توان می‌جنگی و دیگری خیال می‌کند تو به جای پیش رفتن فقط فرو رفته‌ای، به خیال خودت داری نهایت چیزها را تجربه می‌کنی و قدردان لحظه‌های زندگیت هستی و دیگری فکر می‌کند در عمق یک مرداب داری دست و پا می‌زنی و به جای گرفتن دستهایت احتمالا تو را مسخره خواهد کرد و تو بیشتر فرو می‌روی.
زندگی چیز خاصی هم‌ نیست و با همه اینها من دوستش دارم. حتی اگر فرو بروم، حتی اگر جای خالی داشته باشم، حتی اگر خالی باشم، زندگی را، کلمه را، گم شدن را و همه این مرور کردن‌ها را و غرق شدن‌ها را، و همه چیزش را دوست خواهم داشت

۱ نظر ۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲