از موریانه های قبر جوانی پرسیدند
چرا بازویش را نخوردید
گفتند هنوز جای سر کسیست
که آرزویش را دارد...♡🙂🖤
از موریانه های قبر جوانی پرسیدند
چرا بازویش را نخوردید
گفتند هنوز جای سر کسیست
که آرزویش را دارد...♡🙂🖤
●کلا از وقتی باهاش آشنا شدم خیلی خوش حالم
●به نظرم بهترین حس دنیا یکیو دوس داشتنه.
■بنظرم ترسناک ترین حس دنیا یکیو دوس داشتنه
●چرا اینجوری فکر میکنی؟
■نگا دوس داشتن مثل این میمونه که تو قلب و احساستو تقدیم یکی دیگه میکنی
■وحالا اون تصمیم میگیره باهاش چکار کنه
●بنظرم هیجان انگیزه
■این ممکنه تو بیشتر دوسش داشته باشی چی؟
●خب ایرادی نداره
■ببین وقتی یکیو دوس داشته باشی در برابرش ضعیف میشی و اون میتونه تورو حتی با نبودش آزار بده خب این ترسناکه
اینکه هرچی بیشتر دوستش داشته باشی راحت تر میتونه تورو از خودش متنفر کنه ترسناکه
اینکه حال اون به تو وصله اینکه یکیو بیشتر از خودت دوست داری اینکه نمی دونی بعدش چی میشه ترسناکه
همش فکر کنی نکنه پاییز بیادو اون نباشه
نکنه بارون بیاد و چتر بیاره
اگه راه طولانی باشه و باهام راه نیاد چی نکنه بهار بیاد ولی دیگه عید نباشه
اینا همه ترسناکه راستش من همیشه سایه ترس روی دوست داشتنام بوده مثل کنه بهش چسبیده و نمیذاشته ازش لذت ببرم
در هیاهوی این روز ها کمی آه کشیدم لابه لای وینستون هایم هم کمی نفس آذر همیشه برایم رنگ دیگر داشت هرسال که پاییز می اید مقداری برف هم با خودش همراه دارد و بروی موهایم جای میگذارد هر پاییزی را کپشت سر میگذارم دلم را به سردی میبرد جوری که ن از امدن کسی خوش حال ن از رفتنشان ناراحت این روز ها کمی محبت گدایی کردم به لطف تمام نداشته هایم نمی دانم شب هایم چرا صبح نمیشوند نمی دانم غم چرا نمیرود نمی دانم... آسمان این روزهایم فوقلعاده ابریست ن بارانی ن مهتابی ن خورشیدی در سکون کامل به اغما رفته ام سنگینی بزرگی را بر روی قلب این بیدل بی جان حس میکنم نمی دانم فردایم چه رنگی میشود میترسم زمانی همه چیز درست شود که من به رنگ سیاهی عادت کرده باشم من فقط این روز ها دنبال کمی نفس کشیدن میگردم .کاش صبح شود این شب کاااااااش
در یک حالتِ تعلیقِ عجیبم. مسئولیتهام از یک سو من را به سمت خودشان میکشند و حالِ عجیبِ روزها و روزمرگیهام از سوی دیگر من را به سمت سکون و سکوت سوق میدهند. برآیند این روزهای پر التهاب زندگیم وابسته نبودن به هیچچیز است، همان حالِ معلق بودن در فضایی که هرچه دستت را دراز میکنی چیزی نیست که به آن بیاویزی خودت را و کسی نیست که از توی تاریکیها دستت را به مِهر بگیرد و بعد که سر برمیگردانی لبخند بزند. هرچه سر بر میگردانم تاریکی میبینم و تکهتکههای زندگی قبلیم را که در گوشه و کنار همین خلاء عجیب، همین فضای نامتناهی معلقند. معلق بودن بد است. وقتی معلقی برای ثانیهی بعدت هم نمیتوانی برنامهای داشته باشی، معلق بودن ناجور است، معلق بودن سراسر خستگی است، چرا که هیچ چیز تمام نمیشود. هیچ زمین سفتی نیست. گاهی نیاز دارم با سر سقوط کنم و بخورم به زمینی سفت حتی اگر تکهتکههای مغزم بیرون بریزد برایم مهم نیست. دلم یک چیز قطعی میخواهد. یک گزارهی قطعی. تمام
چند روزی است حال عجیب و غریب بر من مستولیست. نمیدانم موضوع چیست و این حال از کجای وجودم نشأت میگیرد. فقط میدانم چیزی روی روحم افتاده که سنگینش کرده. همین سر شبی که پشت فرمان نشستم و دقایق زیادی فکر کردم که باید به کدام سمت بروم. چشم باز کردم و خودم را جلوی خانهی قدیمیم پیدا کردم. کار عجیبی کرده بودم. خودم را در مقابل حجم زیادی خاطره قرار دادم که بریدهبریده و تکهتکه از جلوی چشمهایم عبور کردند. دقایق زیادی همانجا نشستم توی ماشین و رادیو گوش دادم. صحنهی زیاد عجیبی نبود. زنی تنها توی ماشین لابهلای برنامههای مزخرف رادیو زل زده بود به پنجرهی خانهای که تمام چراغهایش خاموش بود. شاید اگر باران میبارید، اگر کسی ناگهان پنجره را باز میکرد و من را میدید. اگر کسی چند ضربهی کوتاه به شیشه میزد و سلام میداد. اگر قرار بود امشب برای همیشه از این شهر بروم، اگر دوباره بیست ساله بودم اوضاع خیلی فرق میکرد ... اما هیچ اتفاقی نیفتاد. رادیو را خاموش کردم. ماشین را روشن کردم و همان راه را برگشتم خانه، روی تخت ولو شدم و الان و این لحظه فقط یک حال عجیب بر من مستولیست که کاری هم برایش از دستم بر نمیآید. فقط دارم یاد میگیرم چطور باهاش کنار بیایم و چطور زیر این حالِ عجیب که روی روحم سنگینی میکند زندگی کنم.
پ.ن: ما فراموش نمیکنیم، بلکه چیزی خالی در ما آرام میگیرد.
خاطرات سوگواری رولان بارت
چرا این روزها انقدر کم مینویسم وقتی تنها چیزی است که همهی جوانبش دست خودم است و اصلا تنها چیزی است که مال خودم است. راستش من دیگر چیز زیادی نمیخواهم و خیلی وقتها در جواب سوالهایی از این دست که: چند سال دیگر کجای کاری؟ آرزویت چیست؟ خوشبختیت در چیست؟ هاج و واج میمانم و خیال میکنم لابد خراب شدهام، لابد ذهنم دیگر با این مفاهیم آشنا نیست که بخواهد برنامهای برایش داشته باشد. جواب آمادهای داشته باشد. تو همهی اینها را از من گرفتهای. راستش تو همهی اینها را از من ربودی و با رفتنت من با کوهی از سوالهای بی جواب مواجه شدم که حالا سالهاست دارم ذهنم را به بی جواب زندگی کردن عادت میدهم. از آن جوانک بیپروای حالی به حالی، حالا یک پوستهی جوان مانده که درونش تلاطم سالهاست. تو چه میدانی؟ تو فقط رفتن را بلدی. تو فقط در آستانه ایستادن و خداحافظی کردن را یاد گرفتهای. تو در اندوه زمان و مکان خودت غوطهوری و از دور از خیلی دور به گذشته نگاه میکنی، به من نگاه میکنی ... من اما به خودم نزدیکم و از نزدیک میبینم که گاهی خستهتر از آنم که برای یک سوال ساده، برای یک اتفاق روتین جوابی داشته باشم.
چرا این روزها انقدر کم مینویسم؟ چون دلیل ندارم. دلیلهایم را از دست دادهام دلیلهای سادهی زندگیام را از دست دادهام و خیال میکنم دیگر حتی کلمات هم از آن من نیستند ...
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مسته مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یارب از چه خارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو لیلای تو من نیستم
رب جلی گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلاساختی
من کنارت بودم نشناختی
سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
صد قمار عشق یکجا باختم عشق لیلا در دلت انداختم
مرد راهم باش تا شاهت کنم صدچو لیلی کشته در راهت کنن
همیشه افراد ساکت را دوست داشته ام
هیچگاه نمی فهمی که در حال رقصیدن در رویای خود هستند
یا دارند سنگینی بار هستی را به دوش می کشند.
آنگاه که مردی به زبان نمیآورد
زنی را دوست دارد
همه چیز را از دست میدهد
حتی آن زن را.
و آنگاه که زنی به زبان میآورد
مردی را دوست دارد
همه چیز را از دست میدهد
حتی آن مرد را.
در عشق
سکوت جنایت مرد است
و حرف زدن جنایت زن...
قوی بودن اصلا سخت نیست !
نه آنقدر ها که فکر می کنیم ،
و نه آنقدر ها که به نظر می رسد ...
آدم هایِ قوی از سیاره ی دیگری نیامده اند ،
جنسشان هم با بقیه فرق ندارد ...
هم مشکلاتِ خودشان را دارند ،
هم محدودیت هایِ معمولی و حتی غیر معمولی ... !
تفاوت اینجاست ؛
آن ها پذیرفته اند از پسِ هر مشکلی بر می آیند ،
آن ها خودشان را باور کرده اند ... !
از مشکلات و محدودیت ها ، پله ساخته اند ، نه کوه !!!
آدم هایِ قوی در کمالِ خودباوری ؛
انتخاب کرده اند قوی باشند ... !
قوی بودن ؛
در "مغز" اتفاق می افتد ،
نه در شرایط و مکان و نوعِ خاصی از آدم ها ...
پس هر آدمی می تواند قوی ترین باشد ،
اگرخودش را ؛
و توانمندی هایِ خودش را ؛
بی هیچ کوتاهی و تحقیری ؛
باور داشته باشد ...
شرایط و اقبال ، بهانه است ...
خودت را با خودت مقایسه کن ،
و سعی کن قوی ترینِ خودت باشی !
قوی بودن ؛
همت می خواهد ،
نه جایگاه و موقعیت ... !