بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد
چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

مجید

.
سلام مجید جان 
امروز نه زادروز تو بود نه سالمرگ بی‌بی، ولی بی‌دلیل دلم برایت تنگ شد.
کاش قصه‌هایت هیچوقت تمام نمی‌شد.
کاش مرادی‌کرمانی خودکار فقیرش را زمین نمی‌گذاشت. 
انگار تمام قصه‌های خوب نوجوانی با مرادی کرمانی پیر شدند و سریالهای شیک و جوان جایشان را گرفتند. 
لعنت به تلویزیونی که هر چه بزرگتر شد از دنیای کوچک ما فاصله گرفت.
کاش همین امشب تمام ال‌ای‌دی‌های بی‌مغز سرمرگشان را زمین می‌گذاشتند و تلویزیون‌های چهارده خاکستری از خواب فراموشی بلندمی‌شدند.
.

کاش بی‌بی لبخندهای کوتاهش را با خودش به جاهای نامعلوم نمی‌برد. کاش استکان‌های کوچک دلخوشی نمی‌شکست.

مجید جان! به رنگ و جنس لباس‌هایی که از رخت‌آویز میان‌سالی‌ات آویزان می‌کنی کاری ندارم به طعم دهان روزگارت. من الان دلم کله‌جوش می‌خواهد سرسفره‌‌ای که گرمکن ورزشی تو گرم‌‌ترش می‌کرد، با همان بیت‌های پر از سکته و بچه‌گانه با همان شوخی‌های عجیب و غریب و صمیمی‌ات.

مجید جان بدجور دلم تنگ آنروزهاست که ترک دوچرخه‌بیست و هشتت سوار می‌شدیم و کوچه‌های اصفهان را با موسیقی چشمان چشم آذر بغض می‌کردیم.

دلتنگ عصرهایی که هر چه ریاضی می‌خواندیم بیشتر از اعداد دور می‌شدیم.
 به قول خودت ذهن ما اصلا ریاضی نبود. ما درس خواندیم و کتابهایمان را بی‌کیف زیر بغل زدیم تا در حدمرگ از میزهای چوبی چرک متنفر شویم. 
ما آمدیم که با شکم خالی شعر بخوانیم و با کتاب‌های محجوب نداری پیر شویم.

راستی مجید جان خیلی منتظر شعرهای جدیدت هستم. منتظر چاپ شدن کتابت، به نظرم اگر شعرهایت را چاپ کنی هم دل بی‌بی شاد می‌شود هم دل تمام بچه‌های دهه شصت و هفتاد که دلخوشیشان چند دقیقه تماشای تو بود.

نمی‌دانم الان کجایی و چه می‌کنی، شاید هنوز با کتاب‌هایت کنار زاینده‌رود جاری آن‌روزها نشسته‌ای. 
شاید هم مجبور شدی پا به سن بگذاری و به گذشته‌ات پشت کنی. مثل ما که مجبور شدیم... مجید! ، مجید! مجید! ما هم خسته‌ایم. 
.

 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب

مجید

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

.
سلام مجید جان 
امروز نه زادروز تو بود نه سالمرگ بی‌بی، ولی بی‌دلیل دلم برایت تنگ شد.
کاش قصه‌هایت هیچوقت تمام نمی‌شد.
کاش مرادی‌کرمانی خودکار فقیرش را زمین نمی‌گذاشت. 
انگار تمام قصه‌های خوب نوجوانی با مرادی کرمانی پیر شدند و سریالهای شیک و جوان جایشان را گرفتند. 
لعنت به تلویزیونی که هر چه بزرگتر شد از دنیای کوچک ما فاصله گرفت.
کاش همین امشب تمام ال‌ای‌دی‌های بی‌مغز سرمرگشان را زمین می‌گذاشتند و تلویزیون‌های چهارده خاکستری از خواب فراموشی بلندمی‌شدند.
.

کاش بی‌بی لبخندهای کوتاهش را با خودش به جاهای نامعلوم نمی‌برد. کاش استکان‌های کوچک دلخوشی نمی‌شکست.

مجید جان! به رنگ و جنس لباس‌هایی که از رخت‌آویز میان‌سالی‌ات آویزان می‌کنی کاری ندارم به طعم دهان روزگارت. من الان دلم کله‌جوش می‌خواهد سرسفره‌‌ای که گرمکن ورزشی تو گرم‌‌ترش می‌کرد، با همان بیت‌های پر از سکته و بچه‌گانه با همان شوخی‌های عجیب و غریب و صمیمی‌ات.

مجید جان بدجور دلم تنگ آنروزهاست که ترک دوچرخه‌بیست و هشتت سوار می‌شدیم و کوچه‌های اصفهان را با موسیقی چشمان چشم آذر بغض می‌کردیم.

دلتنگ عصرهایی که هر چه ریاضی می‌خواندیم بیشتر از اعداد دور می‌شدیم.
 به قول خودت ذهن ما اصلا ریاضی نبود. ما درس خواندیم و کتابهایمان را بی‌کیف زیر بغل زدیم تا در حدمرگ از میزهای چوبی چرک متنفر شویم. 
ما آمدیم که با شکم خالی شعر بخوانیم و با کتاب‌های محجوب نداری پیر شویم.

راستی مجید جان خیلی منتظر شعرهای جدیدت هستم. منتظر چاپ شدن کتابت، به نظرم اگر شعرهایت را چاپ کنی هم دل بی‌بی شاد می‌شود هم دل تمام بچه‌های دهه شصت و هفتاد که دلخوشیشان چند دقیقه تماشای تو بود.

نمی‌دانم الان کجایی و چه می‌کنی، شاید هنوز با کتاب‌هایت کنار زاینده‌رود جاری آن‌روزها نشسته‌ای. 
شاید هم مجبور شدی پا به سن بگذاری و به گذشته‌ات پشت کنی. مثل ما که مجبور شدیم... مجید! ، مجید! مجید! ما هم خسته‌ایم. 
.

 

۰۰/۰۲/۲۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی