بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۷ ب.ظ

در جستوجوی آن لغت

نمی دانم چندم آذر ماه است، حسی بهم می گوید وارد دی ماه شده ایم و می دانی چیست؟ برایم فرقی نمی کند،دارم دنبال کار می گردم و از تمام دوران های زندگیم ناامیدترم، از همه ی دوران های زندگیم بیشتر و بیشتر احساس ناتوانی می کنم از این که حتی دیگر نمی دانم دلم چه چیز می خواهد، ساعت یک و بیست و سه دقیقه ی نیمه شب است، خواستم چند صفحه کتاب بخوانم تا بتوانم بخوابم و بعد از صد و سه صفحه بیخوابتر شده ام، فردا هیچ کار خاصی ندارم، در تلاطمم فقط، دلم می خواهد دنیایم را عوض کنم، آدمای دیگری را ببینم با کسان دیگری حرف بزنم اما می ترسم، می ترسم نهایت همه ی این تلاطم دیوار سفت و سختی باشد که گذشتن از آن محال است ... و امتحانش نمی کنم از همین ترس. همین چند روز فیلم ترومن شو را دیدم، یک جایی آن آخر ها، یک سکانسی بود آنجایی که ترومن (جیم کری) تمام تلاشش را می کند که از دنیایی که در آن زندگی می کند، از جزیره ی کوچکی که آن همه سال در آن بوده و همه مردمانش را می شناسد بعد از کلی کلنجار رفتن با ترس هایش، ترس از دریا و غرق شدن و ترس رو به رو شدن با واقعیت های دنیا، وسط آن طوفان های مصنوعی، وسط دست و پا زدن و جان دادن، خودش را برساند به انتهای آن دریای ساختگی، و اتفاقن هم می رسد ... منتهی به دیواری که سال های زیادی فکر می کرد آسمان آبی رنگی است با ابرهای سفید ... و فهمید همه اش دروغ بوده، و در تمام آن سالها فقط پشت حصارهایی زندگی می کرده که او را از دنیای واقعی جدا کرده اند .. دست کشید به آن دیوار و گریه کرد، خودش را به دیوار کوبید و گریه کرد .  از دنیای دروغینی که آن همه سال در آن زندگی می کرد متنفر شد، از تمام آدم هایی که به او لبخند می زدند و اسمش را صدا می زدند و از خودش  ... و هیچ تصوری ندارید از این که چقدر غمگین شد ... چند دقیقه ی کوتاه بود، آن نا امیدی؛ اما عمیق ترین حس دنیا بود، آن رو به رو شدن با ترس، یأس ... شاید بعدش بهتر شود و اصلن زندگی بهتری انتظارت را بکشد و از آن دیوارها رد بشی و دنیای واقعی را کشف کنی ... اما برای من آن چند دقیقه نا امیدی شبیه خود مرگ غمگین کننده است ... 

پس نوشت یک: آقای الف ر با آن صدای عزیزشان، یکی از پست های خیلی قدیمی من را که اتفاقن برایم خیلی عزیز است را خوانده اند و برایم فرستادند و می دانید چیست؟ می شود در نهایت صدایشان پرواز کرد ... بشنوید 

پس نوشت دو: و چندین گاه است تا می نویسم که باشی، و هرروز مختلف تری ... عین القضات



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب

در جستوجوی آن لغت

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۷ ب.ظ

نمی دانم چندم آذر ماه است، حسی بهم می گوید وارد دی ماه شده ایم و می دانی چیست؟ برایم فرقی نمی کند،دارم دنبال کار می گردم و از تمام دوران های زندگیم ناامیدترم، از همه ی دوران های زندگیم بیشتر و بیشتر احساس ناتوانی می کنم از این که حتی دیگر نمی دانم دلم چه چیز می خواهد، ساعت یک و بیست و سه دقیقه ی نیمه شب است، خواستم چند صفحه کتاب بخوانم تا بتوانم بخوابم و بعد از صد و سه صفحه بیخوابتر شده ام، فردا هیچ کار خاصی ندارم، در تلاطمم فقط، دلم می خواهد دنیایم را عوض کنم، آدمای دیگری را ببینم با کسان دیگری حرف بزنم اما می ترسم، می ترسم نهایت همه ی این تلاطم دیوار سفت و سختی باشد که گذشتن از آن محال است ... و امتحانش نمی کنم از همین ترس. همین چند روز فیلم ترومن شو را دیدم، یک جایی آن آخر ها، یک سکانسی بود آنجایی که ترومن (جیم کری) تمام تلاشش را می کند که از دنیایی که در آن زندگی می کند، از جزیره ی کوچکی که آن همه سال در آن بوده و همه مردمانش را می شناسد بعد از کلی کلنجار رفتن با ترس هایش، ترس از دریا و غرق شدن و ترس رو به رو شدن با واقعیت های دنیا، وسط آن طوفان های مصنوعی، وسط دست و پا زدن و جان دادن، خودش را برساند به انتهای آن دریای ساختگی، و اتفاقن هم می رسد ... منتهی به دیواری که سال های زیادی فکر می کرد آسمان آبی رنگی است با ابرهای سفید ... و فهمید همه اش دروغ بوده، و در تمام آن سالها فقط پشت حصارهایی زندگی می کرده که او را از دنیای واقعی جدا کرده اند .. دست کشید به آن دیوار و گریه کرد، خودش را به دیوار کوبید و گریه کرد .  از دنیای دروغینی که آن همه سال در آن زندگی می کرد متنفر شد، از تمام آدم هایی که به او لبخند می زدند و اسمش را صدا می زدند و از خودش  ... و هیچ تصوری ندارید از این که چقدر غمگین شد ... چند دقیقه ی کوتاه بود، آن نا امیدی؛ اما عمیق ترین حس دنیا بود، آن رو به رو شدن با ترس، یأس ... شاید بعدش بهتر شود و اصلن زندگی بهتری انتظارت را بکشد و از آن دیوارها رد بشی و دنیای واقعی را کشف کنی ... اما برای من آن چند دقیقه نا امیدی شبیه خود مرگ غمگین کننده است ... 

پس نوشت یک: آقای الف ر با آن صدای عزیزشان، یکی از پست های خیلی قدیمی من را که اتفاقن برایم خیلی عزیز است را خوانده اند و برایم فرستادند و می دانید چیست؟ می شود در نهایت صدایشان پرواز کرد ... بشنوید 

پس نوشت دو: و چندین گاه است تا می نویسم که باشی، و هرروز مختلف تری ... عین القضات

۹۹/۰۹/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی