هیچ
قرار بود این نهمین نوشته ای باشد که بجای ثبت نوشته، ثبت موقت شود و برود توی باکس نوشته های قبلی . اما هرچه فکر کردم دلم نیامد باز هم موقتی ثبتش کنم و بعد از مدتی هم خوانده نخوانده حذفش کنم و فراموشش کنم ... چند روز سخت را گذراندم و یکی از شب های همین چند روز که توی تاریکی از خواب پریدم با خودم فکر کردم چرا اینقدر سخت می گذرد همه چیز؟ .. خواب دیده بودم که یک نفر دارد بدجوری اذیتم میکند و می دانستم که خوابم و می دانستم که دارم خواب میبینم و سعی می کردم از خواب بیدار شوم و بیدار هم می شدم (چطور بگویم؟) باز هم در خواب بودم و انگار در هزارتوی عجیب خوابهایم گم شده بودم و از این موقعیت به موقعیت بعدی از این خواب به خواب بعدی میرفتم ... گم شدن در خواب ها چه گزاره ی زیبایی است ... گم شدن آنجایی برای من عجیب می شود که خودم هم می دانم گم شده ام، خودم هم می دانم و برخلاف همه که اینجور وقت ها با تمام قدرت تلاش می کنند برای پیدا شدن، من دوست ندارم تلاشی کنم، دوست ندارم پیدا شوم راستش، دوست دارم همانطور در سرزمین گم شده ها زندگیم را ادامه دهم، یا حتی ادامه ندهم و بر اثر یک تصادف بمیرم و دیگر کسی سراغم را نگیرد و این اصلا چیز غمگین کنندهای نیست برایم ... راستش من فقط یکبار وقتی خیلی کوچک بودم توی پارک ملت گم شدم و از آن خاطره ی گم شدن تنها چیزی که خوب یادم مانده کاپشن سرهمی قرمز رنگم است و کتک بعدش، آآآ این هم یادم است که یک مرد ریش دار با پلیور سیاه و کاپشن سیاه من را پیدا کرد و برد داد به دفتر پارک، من هیچ گریه نکردم، فقط خیلی سردم شده بود، استخوان هایم داشت می ترکید از سرما و خوب یادم است که سرمای خشکی بود، وسط زمستان بی برف و باران و هیچی فقط سرما، این هم یادم هست که حسی خاصی نداشتم، بعد از دو سه ساعت تنها توی پارک گشتن فقط سردم شده بود و هیچ حس دیگری نداشتم، مثل خیلی های دیگر که در آن لحظه گریه می کنند یا دلشان مادرشان را می خواهد نبود حسم ... حالا که فکر می کنم تمام جزئیاتش یادم است، خیلی دقیقتر از آن چیزی که فکر میکردم یادم مانده. جزئیات اتفاقات بد بیشتر در خاطر آدم می مانند انگار، شبیه همان خواب عجیب من که هی می پریدم و در خواب دیگری بیدار میشدم و آنقدر ادامه داشت و آنقدر برایم واقعی و با جزئیات است که حتی فکر می کنم خواب نبوده و در واقعیت کسی آنقدر من را اذیت کرده ... ، مثل همین چند روز گذشته که سخت گذشته اند برایم ، مثل تمام آن حرفا و دعواهایی که این چند روز از سر گذرانده ام و همهاش را دقیق یادم است و جزئیاتش دارد اذیتم میکند هنوز ...
مثل خیلی چیزهای دیگر که دارند سخت میگذرند ...
پس نوشت: هر وقت توی آب یک آدمی را می بینم که سر و ته ایستاده، نگاهش می کنم و می خندم، البته نباید این کار را بکنم، چون شاید در یک دنیای دیگر، در زمان دیگری، در جای دیگری، چه بسا همان آدم درست ایستاده، و این منم که سر و ته ایستاده ام .. شل سیلور استاین