بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۶ ب.ظ

روز هزارم

بگذارید همین اول بگویمتان که من گم شده‌ام! یک جایی وسط راه خودم را گم کرده ام. من گم شده‌ام و این گزاره انقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم‌ نمی‌گذارد فقط میدانم‌ که روزی هزاربار به تمام گوشه‌های این شهر سرک کشیده‌ام‌ پی خودم و بازنیافتم آن جسم بی جان را، آن چشم‌های افتاده ته کاسه سر را و حتی آن سایه‌ی کمرنگ و بی جانی را که در تمنای آفتاب دم‌ غروب کش آمده در خیابان‌های همین تابستان. من یک چمدان دلتنگیم که روز به روز سنگین‌تر میشوم، 
من یک قطار پر از غربتم که روز و شب دارم با سرعت بیشتری از شهر و دیارم دور میشوم و چهره‌های آشنای زندگیم را از یاد می‌برم. 
یک فراموشی زود هنگامم که در اوج جوانی لحظه‌ها را از یاد برده‌ام. 
یک بیماری سخت و وخیمم‌ که ثانیه‌ی بعد امید زنده بودنم‌ را از دست خواهم داد. 
یک سکوت طولانی‌م‌ که دیگر حتی اشیا از ترس آن به گریه افتاده‌اند.
من یک‌ کودکی پر از بغضم، یک ترس عمیق که رخنه کرده در ثانیه‌ها و حبس شده‌ در سینه که مبادا صدایی به گوش کسی برسد.
ساعت‌های پایانی نیمه شبی هستم‌ که امیدی به فردا شدن ندارد ... 
خانه ای هستم‌ که از ترس تنهایی در خودش مچاله شده ...
گم شده‌ای که امید پیدا شدنش را از دست داده.‌ 
بله من گم شده‌ام و این گزاره آنقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم نمی‌گذارد. 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

بی دل

بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آخرین مطالب

روز هزارم

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۶ ب.ظ

بگذارید همین اول بگویمتان که من گم شده‌ام! یک جایی وسط راه خودم را گم کرده ام. من گم شده‌ام و این گزاره انقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم‌ نمی‌گذارد فقط میدانم‌ که روزی هزاربار به تمام گوشه‌های این شهر سرک کشیده‌ام‌ پی خودم و بازنیافتم آن جسم بی جان را، آن چشم‌های افتاده ته کاسه سر را و حتی آن سایه‌ی کمرنگ و بی جانی را که در تمنای آفتاب دم‌ غروب کش آمده در خیابان‌های همین تابستان. من یک چمدان دلتنگیم که روز به روز سنگین‌تر میشوم، 
من یک قطار پر از غربتم که روز و شب دارم با سرعت بیشتری از شهر و دیارم دور میشوم و چهره‌های آشنای زندگیم را از یاد می‌برم. 
یک فراموشی زود هنگامم که در اوج جوانی لحظه‌ها را از یاد برده‌ام. 
یک بیماری سخت و وخیمم‌ که ثانیه‌ی بعد امید زنده بودنم‌ را از دست خواهم داد. 
یک سکوت طولانی‌م‌ که دیگر حتی اشیا از ترس آن به گریه افتاده‌اند.
من یک‌ کودکی پر از بغضم، یک ترس عمیق که رخنه کرده در ثانیه‌ها و حبس شده‌ در سینه که مبادا صدایی به گوش کسی برسد.
ساعت‌های پایانی نیمه شبی هستم‌ که امیدی به فردا شدن ندارد ... 
خانه ای هستم‌ که از ترس تنهایی در خودش مچاله شده ...
گم شده‌ای که امید پیدا شدنش را از دست داده.‌ 
بله من گم شده‌ام و این گزاره آنقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم نمی‌گذارد. 

۹۹/۰۹/۱۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی